سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : پنج شنبه 94/11/29 | 11:43 عصر | نویسنده : مصطفی

مرد با هیجان صحبت میکند.

فلان کشور فلان شده.

فلان ادم مشهور فلان کرده.

گوجه گران شده.

ان ادم اختلاص چند میلیاردی کرده...

ااااااااممممممممماااااااا.........

در گوشه ایی از این جهان چهارگوش مردی ارمیده...

تنهای تنها.

کاری به قیمت گوجه و سوتی های مختلف رییس و رئسا ندارد.

اما هربار با شنیدن نام جنگ بدنش میلرزد.

خطوط مانیتور تختش تند و تند تر میرقصند.

-----^----__\/-----_-_-----^^-----____/\^--^^-^-^-\/-----

پرستارها میدوند....

خاطرات جلوی چشمانش رژه میروند.

له شدن بچه ها زیر شنی تانک.

گلوله خلاص..

داد.

ناله.

اشک...

ناگهان خطوط صاف میشوند.

-------------------------------------------------

همهمه....فریاد دکتر....دویدن پرستار ها...

و سکوت.پرستار و دکتر ارام ارام اتاق را ترک میکنند

دیگر خسته شدند خط ها از اینهمه سرگردانی.

پارچه سفید گواه خوابیدن او است .

فردا روزنامه ها غوغا نمیکنند.

خبرنگار ها سرازیر نمیشوند..

مگر اتفاقی افتاده؟

فقط استخوان را از روی تخت به زیر خاک بردند.

و چند نفری پیرو خسته با مرور خاطرات شیرین گذشته او را بدرقه میکنند

 

 

 

 




تاریخ : چهارشنبه 94/11/28 | 1:59 عصر | نویسنده : مصطفی

درد یک پنجره را پنجره ها میفهمند.

معنی کور شدن را گره ها میفهمند.

سخت بالا بروی 

ساده بیایی پایین.

قصه تلخ مرا سرسره ها میفهمند




  • paper | بک لینک | قالب وبلاگ
  • کد حباب و قلب